گنجور

 
جلال عضد

روز آنست که عالم طرب از سر گیرد

و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد

رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون

گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد

چون عروسان به سر تخت برآید خورشید

در و دیوار جهان در زر و زیور گیرد

ماه در بزم خدیو آید و مجمر سوزد

زهره در مجلس شاه آید و مزمر گیرد

آتش از ناله نی در جگر خشک افتد

سوز در جان ز سماع غزل تر گیرد

چنگ را زهره مجلس بزند اوّل بار

باز بنشاند و بنوازد و در برگیرد

چرخ از ناله خلخال و خم چنبر دف

به سرانگشت صدا حلقه چنبر گیرد

نفخه هایی که زند شمع معنبر هر دم

همچو فردوس جهان نکهت عنبر گیرد

درِ این بزم اگر باز شود بر رضوان

ترک جنّت کند و حلقه این درگیرد

بخت هر ساعتی از بهر وفاق میمون

بر زبان تهنیت شاه مظفّر گیرد

داور دور زمان پیرحسین آن که به بزم

آفتابی ست درخشنده چو ساغر گیرد

گر به خورشید کنم نسبت او نیست عجب

که چو خورشید همه ملک به خنجر گیرد

آن سبک دست گران حمله که در روز مصاف

نُه فلک را به سرنیزه ز جا برگیرد

خسروا عقل تأمّل چه کند در ذاتت

یک تنه ذات ترا عالم دیگر گیرد

شیر از هیبت تو خدمت روباه کند

مور با عون تو چنگال غضنفر گیرد

زعفران را کند اقبال تو ماننده گل

لاله از هیبت تو رنگ معصفر گیرد

به هر اقلیم که آوازه عدلت برسد

باز را زهره نباشد که کبوتر گیرد

جرعه ای جام چو بر خاک سکندر ریزی

آب حیوان مدد از خاک سکندر گیرد

تاجداری که نه خاک در تو افسر اوست

زود باشد که به ترک سر و افسر گیرد

هفت کشور که از این گونه پرآوازه تست

تو مشو رنجه که خود صیت تو کشور گیرد

اختر سعد ز اقبال تو می گیرد فال

گرچه دایم همه کس فال ز اختر گیرد

حکم جزم تو هر آنگه که قدم بفشارد

خاک را باد کند آب ز آذر گیرد

گوی نُه چرخ فلک را چو یکی بیضه مرغ

طایر قدر تو اندر خم شهپر گیرد

من نگویم که خدایی تو ولیکن پیداست

که قضا تخت تو از عرش چه کمتر گیرد

اندرین عهد اگر زنده شود رستم زال

بر سر از خجلت مردی تو چادر گیرد

خسروا بهر نثار تو همی خواست جلال

که شبستان تو اندر زر و گوهر گیرد

درّجی از گوهر دریای سخن کرد نثار

طبع او را سزد ار لطف تو در زر گیرد

هرگز از بهر کسی مدح نگفتم جز تو

خود سخن جز به مدیح تو کجا درگیرد

هر کسی را دهد این دست که نظمی گوید

معنیی آرد و با لفظ برابر گیرد

در ثنای تو کسی نام برآرد که چو من

طرزی از نو بنهد ترک مکرّر گیرد

سحرپردازی کلکم چو ببیند دوران

ای بسا نکته که بر خامه آزر گیرد

تربیت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنک

خاک از تربیتت قیمت جوهر گیرد

تا صبا چون به چمن بر گذرد فصل بهار

بوستان را همه در حلّه اخضر گیرد

همچو دامان بتی در کف دلسوخته ای

لاله برخیزد و دامان صنوبر گیرد

حکم تیغ تو چنان باد که تا عهد ابد

سر ز خاقان طلبد باج ز قیصر گیرد

ذات تو جوهر محصول جهان باد عرض

تا عرض بهر بقا دامن جوهر گیرد

دولت و عمر تو پاینده و باقی بادا

تا بدانگه که جهان دامن محشر گیرد