گنجور

 
جلال عضد

عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است

از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است

بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت

هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است

ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر

چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است

عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز

بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است

حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن

در دل خلق یقینم که گمانی دگر است

نکته موی میان تو عجب باریک است

هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است

آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک

بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است

شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال

کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است