گنجور

 
جلال عضد

این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست

وین چه شور است که از باده پرستان برخاست

این چه نور است که اندیشه در او حیران است

آن نه روی است که آن آینه لطف خداست

دی به سودای تو در باغ گذر می کردم

راستی سرو به بالای تو می ماند راست

من و پروانه اگر چند در آتش باشیم

کار پروانه که از شمع جدا نیست جداست

گرچه از زلف توام شام بلا روی نمود

هم ز حسنش اثر صبح سعادت پیداست

کی به دست من درویش فتد خاک رهت

زان که یک ذرّه از آن ملک دو دنیاش بهاست

برود جان جلال از تن و عشقت نرود

تازه آن گلبن عشقی که چنین پابرجاست