واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است
باده پرزور نتواند برد هوش مرا
شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
خاکساری شده سرمایه آسودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
با گدا خلق کن، دست سخایی درم است
خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
نشود صاحب خود را نرساند به جزا
ظلم را عادل اگر کس نشمارد ستم است
محو از صفحه گیتی شده امروز سخن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
واعظ دل شده هرجا که بود بنده اوست
ذره دور است ز خورشید، ولی زنده اوست
خاک از ژاله عرقناک و، سپهر از انجم
فرش تا عرش سراپا همه شرمنده اوست
ای زمین زاده، مکش بر در حق گردن عجب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟
وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
مردم شهر محبت همه درویشانند
ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
دست برداشتن وقت دعا ایمائی است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
خاطر بلهوس او چه وفا خواهد داشت
لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش
که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد
خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
روزی اهل کرم، تازه رسد روز بروز
سفره دانست که دایم لب نانی دارد
مسلک عشق ندارد خطر گمشدگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
[...]