گنجور

 
واعظ قزوینی

آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است

ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است

چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور

گریه کاه دل بریان سحرخیزان است

دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت

دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است

در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد

هدف ناوک افغان سحر خیزان است

خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است

سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است

روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع

شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است

باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست

آبش از ناله غلتان سحرخیزان است

عندلیب چمن روح فزای دم صبح

صوت شور آور افغان سحرخیزان است

قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع

دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است

دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض

کز گدایان سر خوان سحرخیزان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode