گنجور

 
واعظ قزوینی

گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج

چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج

گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل

ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج

نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را

گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج

اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است

گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج

آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست

از بد واعظ دلخسته درویش مرنج