گنجور

 
واعظ قزوینی

رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است

شربت مرگ درین شیر بجای شکر است

میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف

زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است

زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب

کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است

همدمان فاتحه خوانند برای تو همه

در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است

فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن

پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است

گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟

شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است

سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم

همه وابسته یک ناوک آه سحر است

گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم

آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است

عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست

ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است