گنجور

 
واعظ قزوینی

نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد

گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد

فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر

شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد

سایه بال هما بود بلای سیهی

کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد

نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب

بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟

مگر از دست دل زار من آید با او

آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد

واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق

دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد