گنجور

 
واعظ قزوینی

واعظ دل شده هرجا که بود بنده اوست

ذره دور است ز خورشید، ولی زنده اوست

خاک از ژاله عرقناک و، سپهر از انجم

فرش تا عرش سراپا همه شرمنده اوست

ای زمین زاده، مکش بر در حق گردن عجب

کآسمان نیز باین قدر، سرافگنده اوست

چون گلی کان شود از باد پریشان دیگر

زآن دل، آرام محالست که برکنده اوست

آتش غم بدلم پرتوی از مهر وی است

دود سودا بسرم، سایه پاینده اوست

اگر از واعظ بی نام و نشان میپرسی

زار او، خسته او، کشته او، زنده اوست