گنجور

 
واعظ قزوینی

نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا

شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا

کشته تیغ سمورند همه خود سازان

ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا

کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش

میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا

نیست گوشی که بود لایق در سخنی

زان خریدار نباشد در مکنون مرا

نیست ممکن که باشد بحر بدولاب تهی

گریه خالی نکند این دل پرخون مرا

خانه خواه غم جانان بسر راه وفاست

چون رعایت نکند خاطر محزون مرا