گنجور

 
واعظ قزوینی

سوی یار از همه پرداخته میباید رفت

گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت

ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد

دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت

در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود

همرهان را همه انداخته میباید رفت

کارم از دست شد ای قاصد آه سحری

تا دل او همه جا تاخته می باید رفت

به تماشای جمالش همه کس محرم نیست

خویش را از نظر انداخته میباید رفت

گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا

خانه گردید چو پرداخته میباید رفت

به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد

علم راستی افراخته میباید رفت

سپر از دوره آغوش بود مردان را

بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت

جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود

چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت

تن به خاکستر واسوختگی باید داد

همچو آیینه پرداخته میباید رفت

جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است

سوی جانان همه را باخته میباید رفت

واعظ این بار علایق که تو برداشته یی

همه را عاقبت انداخته میباید رفت