گنجور

 
واعظ قزوینی

شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما

خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما

سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است

سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما

سخن از آتش رخسار کسی میگذرد

می توان شمع برافروختن از محفل ما

خون ما سخت برو جست دم تیغش را

زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما

ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود

مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما

عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ

سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما