گنجور

 
واعظ قزوینی

وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را

دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟

همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم

خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را

چون سیه مار که در برج کبوتر باشد

داده سودای تو رم از سر ما، سامان را

شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم

کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را

کند از سختی مرد است دم تیغ عدو

زرهی نیست به از جوهر خود مردان را

از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ

کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را