گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

گر به شمشیر جفا پاره کنی سینهٔ ما

همچنان مهر تو ورزد دل بی‌کینهٔ ما

رقم مهر و مه از سینهٔ افلاک رود

نرود نقش خیال تو ز آیینهٔ ما

قطره‌ای بودی و دل‌ها همه جویای تو بود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب

شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب

شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی

من و افسانهٔ لعلت که فسونی‌ست مجرب

من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

یار را چون هوس صحبت درویشانست

گر قدم رنجه کند دولت درویشانست

جگر پاره و داغ دل خونابه چکان

لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست

پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت

دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت

دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت

دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت

روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست

آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست

عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست

ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست

غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت

زین دعا گوی چرا لطف و کرم باز گرفت

مژده ی مهر و وفا می دهم یار مدام

خود ندیدم که دمی جور و ستم باز گرفت

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بعلاج

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

دل ببیداد نهادیم عطای تو کجاست

ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست

ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی

آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست

می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست

حال آسوده و درد جگر چاک یکیست

برگ عیش دگران روز بروز افزونست

خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست

در گلستان جهانم اثر عیش نماند

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست

هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست

در دلش هست که چون آب خورد خون مرا

گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست

بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است

رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است

صاحبان قلم انگشت گزیدند همه

زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است

زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

ماه رخسار تو آیینه ی مقصود منست

دانه ی خال برو اختر مسعود منست

شب که بی لعل تو می می کشم از ساغر چشم

جگر پاره کباب نمک آلود منست

بسکه در اتش سودای تو سوزم همه شب

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست

گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست

آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار

که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست

مطلب جام جم و آینه ی اسکندر

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

یار باید که غم یار خورد یار کجاست

غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست

ماه من روشنی دیده ی بیدار منست

یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست

دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند

عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند

آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن

در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند

روی او پرو شمعیست که افروخت جهان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

هرگز این دست تهی بند نقابی نکشید

خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید

سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد

کان سر آب در آخر بسرایی نکشید

عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

محتسب گر به درِ میکده مانع نشود

رندِ میخواره به صد عربده قانع نشود

یار چون در رَهِ میخانه قدم پیش نهد

کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود

اصل این ذرهٔ سرگشته هم از خورشید است

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند

چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند

در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست

بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند

یکچراغست درین خانه که از پرتو آن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

گلرخان از نفس ما اثری یافته اند

دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند

اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر

که زهر قطره برین در گهری یافته اند

نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

چکند دل که بدوران غمت خون نخورد

می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد

می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان

که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد

تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

در تن سوخته چندانکه نفس می گنجد

جان بیاد تو درین تنگ قفس می گنجد

در دل تنگ من ای شمع سراپرده ی جان

جز خیال تو مپندار که کس می گنجد

گلشن عیش مرا تنگ چنان ساخت قضا

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode