گنجور

 
بابافغانی

چکند دل که بدوران غمت خون نخورد

می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد

می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان

که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد

تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح

دم آبی به صد افسانه و افسون نخورد

می برد مستی می عشوه ی چشمت ز سرم

ورنه در دور تو کس می زمن افزون نخورد

آتشی می رسد از منزل لیلی بشتاب

چاره یی نیست که بر خرمن مجنون نخورد

میجهد شعله ی آهی ز دلت برق صفت

دم نگهدار فغانی که بگردون نخورد