گنجور

 
بابافغانی

آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت

زین دعا گوی چرا لطف و کرم باز گرفت

مژده ی مهر و وفا می دهم یار مدام

خود ندیدم که دمی جور و ستم باز گرفت

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بعلاج

خواست صدره بنهد پیش، قدم باز گرفت

من همانروز ببستم نظر از آب حیات

که فلک درد می از ساغر جم باز گرفت

در بیابان مکافات یکی ده بدرود

هر که یک دانه ز مرغان حرم باز گرفت

می رسد گل که کند صد طبق لعل نثار

گر بهار از قدم سبزه درم باز گرفت

قلم شوق فغانی ورقت کرد سیاه

چند روزی که ازین صفحه قلم باز گرفت