گنجور

 
بابافغانی

گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست

آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست

عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست

ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست

غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست

ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست

بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش

آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست

چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟

هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست

هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد

وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست

اول و آخر عشاق درستست بعشق

نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست

گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت

همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست

از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد

در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست