گنجور

 
بابافغانی

یار را چون هوس صحبت درویشانست

گر قدم رنجه کند دولت درویشانست

جگر پاره و داغ دل خونابه چکان

لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست

پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن

کاین عنایت سبب حرمت درویشانست

می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال

هم خیالت که ولینعمت درویشانست

رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن

از صفای نظر و همت درویشانست

غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند

کیست کورا خبر از حالت درویشانست

گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه

نظرش بر کرم و رحمت درویشانست