گنجور

 
بابافغانی

عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست

گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست

آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار

که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست

مطلب جام جم و آینه ی اسکندر

گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست

نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان

اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست

مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست

خضر این راه دل حادثه پرورد بسست

شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی

چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست

از پریشانی شمعست گرانجانی جمع

لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست