گنجور

 
بابافغانی

دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت

دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت

دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت

دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت

روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش

کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت

عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر

دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت

ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر

شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت

از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل

وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت

بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب

گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت