گنجور

 
بابافغانی

ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست

هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست

در دلش هست که چون آب خورد خون مرا

گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست

بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار

چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست

آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال

در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست

نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم

آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست

همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی

آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست

شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس

کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست