گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

مایه جمعیت خاطر، نه سامان بوده است

این درم در کیسه تنگی فراوان بوده است

ما دل ارباب دولت را غنی پنداشتیم

بینوا از برگ، جمعیت پریشان بوده است

قطره باران گهر تا گشت، نم بیرون نداد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است

در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است

گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف

رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟

پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

خاطرت چون رم کند از هر دو عالم،رام اوست

تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست

تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم

هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست

یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟

گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟

با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو

دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟

با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

درد رنجوران تو، درمان چه می‌داند که چیست؟

شام مهجوران تو، پایان چه می‌داند که چیست

شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج

آتش جانسوز دل، دامان چه می‌داند که چیست؟!

خون مرده، هرگز از نشتر نگردد باخبر

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست

سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست

بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است

سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست

هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست

در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست

عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب

هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست

از تامل کن عصا در چاهسار زندگی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست

برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست

میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا

پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست

یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست

چون می(خم) دیگ ما را ناله‌ای در جوش نیست

چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟

این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست

بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست

زندگی آب روان ناگواری بیش نیست

این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش

سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست

در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

در طریق بندگی از خویش میباید گذشت

از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت

راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک

مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت

نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت

نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت

از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند

بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت

میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت

عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت

کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها

تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت

شادکامی های عالم گر یکی سازند دست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

مفت آیین سخا را کی توان دامن گرفت؟

داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت

نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی

مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت

کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج

کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج

ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است

بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج

روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج

روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج

ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار

کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!

ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

دیو خویان راست، باهم روز شب دیوان پوچ

جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ

با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم

شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ

مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح

جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح

در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا به کی؟

شعله‌ور کن آتش سوز دل از دامان صبح

همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ

در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ

رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل

نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ

در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد

نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد

بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود

سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد

تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۵
sunny dark_mode