گنجور

 
واعظ قزوینی

عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج

کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج

ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است

بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج

روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند

نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج

در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار

با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج

آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر

خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج

ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما

باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!

نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی

بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج

بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند

کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟