گنجور

 
واعظ قزوینی

بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است

در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است

گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف

رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟

پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک

مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است

روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام

باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است

شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست

میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است

یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند

تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است

تندبادی ز آستین دست رد میبایدش

دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است