گنجور

 
واعظ قزوینی

بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح

جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح

در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا به کی؟

شعله‌ور کن آتش سوز دل از دامان صبح

همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه

تا به کام دل رسی از فیض بی‌پایان صبح

گل ز فیضش، گوهر شبنم به دامن می‌برد

دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح

خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است

چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح

چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟

خورده آب از جویبار فیض بی‌پایان صبح

چشم یعقوب جهان پیر روشن می‌شود

بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح

از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست

چون کف موسی است نور چهره تابان صبح

هر سحر بر روز ما دل‌مردگان خفته‌بخت

اشک گلگونی‌ست مهر از دیده گریان صبح

دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش

پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح

مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن

دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح

دیده روشن‌ضمیران، یک نفس بی‌گریه نیست

اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح

هرکه را سوزی‌ست در دل، از جبینش روشن است

ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح

ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته‌ای

بشکفان خود را چو گل از فیض بی‌پایان صبح

ای که می‌نالی ز دست طالع خود روز و شب

بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح

ای که می‌گویی ز تخم سعی خرمن‌ها برم

حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح

واعظ از بس فیض دارد گفت‌وگوی صبحدم

می‌توان صد عمر کردن گفت‌وگو در شان صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode