گنجور

 
واعظ قزوینی

سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست

سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست

بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است

سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست

هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ

هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست

هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند

چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست

گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است

ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست

بر جنون دل نهادان جهان بی بقا

هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست

ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن

عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست

کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد

پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode