گنجور

 
واعظ قزوینی

سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست

سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست

بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است

سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست

هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ

هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست

هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند

چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست

گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است

ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست

بر جنون دل نهادان جهان بی بقا

هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست

ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن

عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست

کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد

پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست

 
 
 
سنایی

شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست

شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

جامی

سینه تنگم نه جای چون تو زیبا دلبری ست

خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظری ست

بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک

کین ورق در حسب حال دردمندان دفتری ست

هر شبی چندان ز درد هجر بگدازم که روز

[...]

بابافغانی

در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست

دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست

تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار

سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست

چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم

[...]

سلیم تهرانی

می‌شناسم چشم او را، طرفه مست کافری‌ست

دیده‌ام مژگان شوخش را، عجب تیرآوری‌ست

قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شده‌ست

می که هر برگی ز تاکش پنجهٔ زورآوری‌ست

از تهیدستی به مقصد ره نیابد ناله‌ام

[...]

واعظ قزوینی

از جهان، ما را رخی پر گرد و دامان تریست

تا بآب و نان ما، چون آسیا از دیگریست!

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه