گنجور

 
واعظ قزوینی

عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست

زندگی آب روان ناگواری بیش نیست

این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش

سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست

در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟

آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست

زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن

سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست

پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل

کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست

ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور

از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست

می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز

بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست

حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی

از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست

ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم

از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست

برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست

ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست