گنجور

 
واعظ قزوینی

خاطرت چون رم کند از هر دو عالم، رام اوست

تا ز هستی کنده‌ای دل را، نگین نام اوست

تا به فکر خویش افتادیم، صید او شدیم

هر به خود پیچیدن ما، حلقه‌ای از دام اوست

یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست

بی‌قراری‌های عاشق، بستر آرام اوست

عذرخواهی‌های لطفش از دلم بیرون نبرد

این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست

بیقراری میرساند مژدهٔ او را به ما

واعظ آواز تپیدن‌های دل پیغام اوست

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
صائب تبریزی

افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوست

خرده انجم سپند روی آتش فام اوست

ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را

جان این فیروزه در دست خواص نام اوست

صبح محشر انتظار جلوه او می کشد

[...]

اسیر شهرستانی

درد بیدرمان دوای جان بی آرام اوست

تلخی مردن شراب صاف درد آشام اوست

کاسه های دیده مجنون که شد یکسان به خاک

در بیابان طلب نقش پی گمنام اوست

جز خیال زلف او در دل نمی گنجد مرا

[...]

سعیدا

نشئهٔ آب حیات از لعل شکرکام اوست

هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست

آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد

ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست

خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل

[...]

قاآنی

داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست

وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه