گنجور

 
واعظ قزوینی

خاطرت چون رم کند از هر دو عالم،رام اوست

تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست

تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم

هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست

یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست

بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست

عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد

این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست

بیقراری میرساند مژده او را بما

واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست