گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۴

 

ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر

چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر

صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا

تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر

وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۵

 

نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر

یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر

بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم

در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر

جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۵

 

ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز

بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز

ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد

سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز

هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۶

 

در فراقش رود خون از دیده می‌بارم هنوز

وان ستمگر می‌نگوید ترک آزارم هنوز

سال‌ها تا گلبن مقصود را می‌پرورم

زآب چشم و بر نمی‌آید گل از خارم هنوز

گرچه بر باد هوس شد خرمن امّید من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۳

 

چون صبا آورد از زلفش نسیمی روح بخش

ای دل بیچاره جان را بر نسیم او ببخش

قسمتی کردند روز وصل جانان را ولی

محنت هجران او گفتا تو را اینست بخش

از کجا آورده ای این بوی روح افزا بگو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

 

صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش

راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش

خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود

طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش

روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۹

 

در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع

او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع

با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود

ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع

گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

مژده‌ای دادم صبا کآمد گل خوش‌بو به باغ

با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ

گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی

حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ

عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۵

 

الغیاث از دست دل کِم کرد سرگردان عشق

من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق

دردمند روز هجرانم طبیب درد ما

جز وصالت نیست ما را در جهان درمان عشق

هرکسی سرگشته کاریست در دوران خویش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

 

دل به زلفت داده ام ز آنم پریشانست حال

نیک سودایی شدستم دلبرا ز آن خط و خال

حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت

خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال

من چو از جان گشته ام مشتاق دیدارت چنین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۹

 

برنمی آید مرا زان لعل جان افزای کام

وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام

چون صراحی می رود خون دلم از جور یار

دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام

می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۶

 

یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام

هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام

چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون

برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام

تا به کی داری روا جانا که رود خون رود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۲

 

چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام

با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام

همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار

لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام

از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۷

 

آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم

حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم

کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم

سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم

من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۱

 

چشم بینایی بده تا روی جانان بنگرم

پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم

من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو

یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم

ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۹

 

گر خرامی پیش ما در دیدگان جایت کنم

جان فدای آن دو رخسار مه آسایت کنم

جان چه ارزد دل ندارم گر تو فرمایی سری

دارم امّا بر لب لعل شکرخایت کنم

گر مرا دستی بود بر جان خود در عشق تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵

 

درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم

وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم

دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید

چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم

در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۶

 

دل ز تنهایی به جان آمد ندانم چون کنم

هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم

ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما

ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم

در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۷

 

تا به چند این دیده را در هجر تو جیحون کنم

واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم

تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو

این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم

تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۹

 

تا به کی دل را ز درد عشق تو پر خون کنم

دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم

هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم

زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم

چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode