گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش

راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش

خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود

طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش

روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود

سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش

زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او

نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش

دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر

گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش

آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان

ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش

گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا

ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش