گنجور

 
جهان ملک خاتون

چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام

با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام

همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار

لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام

از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم

در میان موج بحر بی کران افتاده ام

از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق

عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام

از وفای او امید مهربانی داشتم

لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام

مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست

زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام

ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی

من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام

با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن

من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام

از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ

لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام

گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست

من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام

در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد

زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام