گنجور

 
جهان ملک خاتون

برنمی آید مرا زان لعل جان افزای کام

وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام

چون صراحی می رود خون دلم از جور یار

دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام

می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس

عقل می گوید تو تا کی می پزی سودای خام

صبر می باید مرا در عاشقی و چاره نیست

همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام

ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی

سوی یار من بری از خسته ی مسکین پیام

گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم

در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام

می فرستم از دل و جانت سلامی دم به دم

ور تو در سالی کنی یکبار یاد ما تمام