گنجور

 
جهان ملک خاتون

الغیاث از دست دل کِم کرد سرگردان عشق

من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق

دردمند روز هجرانم طبیب درد ما

جز وصالت نیست ما را در جهان درمان عشق

هرکسی سرگشته کاریست در دوران خویش

نی منم در ملک عالم بی سر و سامان عشق

گر دهد عید وصالش دست، نوروزی مرا

جان غم فرسای من بادا روان در پای عشق

یک شبی تشریف ده در خیل درویشان درآ

تا برافرازد ز وصلت رایتی سلطان عشق

چون رخت ماهی نتابد در سپهر سروری

چون قدت سروی نروید در سرابستان عشق

چون همایی سایه افکن بر سرای ما شبی

تا ز خورشید رخت روشن شود ایوان عشق

ناوکی کز تیر مژگان وز کمان ابروان

بر دلم زد چون رود بیرون ز دل پیکان عشق

گر به چوگانم زند چون گوی باز افتم به پاش

من نگردانم سر تسلیم از میدان عشق

گر به تیغم می زند دستش ببوسم چون عنان

ور به جورم می کشد دست من و دامان عشق