گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۹

 

چشم بگشا جان‌ها بین از بدن بگریخته

جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته

صد هزاران عقل‌ها بین جان‌ها پرداخته

صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن بگریخته

گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۰

 

این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده

صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده

مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد

هم بدو زنده شده‌ست و هم بدو بی‌جان شده

باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۱

 

کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته

خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته

این صدف‌های دل ما با چنین درد فراق

با گهرهای صفای باوفا آمیخته

روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۴

 

در فنای محض افشانند مردان آستی

دامن خود برفشاند از دروغ و راستی

مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان

آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی

سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۵

 

مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی

شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی

آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد

تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی

گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۶

 

ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی

حور را از دست داده از پی کمپیرکی

من گریبان می‌درانم حیف می‌آید مرا

غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی

پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۷

 

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۸

 

ای خدایی که مفرح بخش رنجوران توی

در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان توی

خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند

چون خریدار نفیر و لابه و افغان توی

جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۹

 

بانگ می‌زن ای منادی بر سر هر دسته‌ای

هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته‌ای

یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنه‌ای

وقت نازِش تیزگامی وقت صلح آهسته‌ای

کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۰

 

در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی

باده تنها نیست این آمیختی آمیختی

بار دیگر توبه‌ها را سوختی درسوختی

بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی

چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۱

 

ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی

گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی

ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب

نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی

دست بر لب می‌نهی یعنی خمش من تن زدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۲

 

گر شراب عشق کار جان حیوانیستی

عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی

گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او

حلقه گوش روان و جان انسانیستی

گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۳

 

ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی

ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی

خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه‌ها

جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی

شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود در زیر چتر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۴

 

در جهان گر بازجویی نیست بی‌سودا سری

لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری

جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند

ز آنک صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری

پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌ست و بس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۵

 

گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی

اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی

ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی

در میان حلقه‌های شور و غوغا بودمی

گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۶

 

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای

دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای

مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر

چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای

خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۷

 

ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای

تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌ای

ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده‌ای

ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده‌ای

جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۸

 

آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای

صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای

چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت

موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۹

 

پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای

در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای

سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای

نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای

خشم‌شکلی صلح‌جانی تلخ‌رویی شکری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۰

 

بار دیگر ملتی برساختی برساختی

سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی

بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی

تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی

پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
sunny dark_mode