گنجور

 
مولانا

در فنای محض افشانند مردان آستی

دامن خود برفشاند از دروغ و راستی

مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان

آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی

سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد

گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی

کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش

لیک هم مطلق نه‌ای زیرا که در غوغاستی

در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده

نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی

تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس

می‌کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی

ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش

چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی

مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش

فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی

پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان

شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان‌هاستی