گنجور

 
مولانا

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی

گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی

گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی

خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن

در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی

طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی

ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی

شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست

با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی

چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است

قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی

گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای

کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فیاض لاهیجی

تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی

چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی

بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم

همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی

چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه