گنجور

 
مولانا

ای خدایی که مفرح بخش رنجوران توی

در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان توی

خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند

چون خریدار نفیر و لابه و افغان توی

جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست

آنک درد و دارو از وی خاست بی‌شک آن توی

دردهایی کآدمی را بر در خلقان برد

آن حجاب از اول است و آخر و پایان توی

هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند

هر کجا روشن شود آن شعله تابان توی

ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند

چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان توی

هم توی آن کس که می‌گوید توی والله توی

گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان توی

و آنک منکر می‌شود این را و علت می‌نهد

در میان وسوسه او نفس علت خوان توی

و آنک می‌گوید توی زین گفت ترسان می‌شود

در میان جان او در پرده ترسان توی

کنج زندان را به یک اندیشه بستان می‌کنی

رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان توی

در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور

تو مخالف کرده‌ای شان فتنه ایشان توی

آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن

چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان توی

صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی

گویی سلطان است آن دام است خود سلطان توی

بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌های توست

خط کژ و خط راست این دبیرستان توی

صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان در آن

نقش و جان‌ها سایه تو جان آن مهمان توی

دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم

بر امید آنک بنمایی که خود ایمان توی

دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما

چشم روشن در تو آویزیم کان احسان توی

غفلت و بیداری ما در، توی بر کار و بس

غفلت ما بی‌فضولی بر، چو خود یقظان توی

توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر

نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان توی

روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق

چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان توی

روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب

شب صفات از ما به تو آید صفاتستان توی

روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم

شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان توی

کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند

پس بدانستیم بی‌شک کاندر این ایوان توی