جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کردهاند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کردهاند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کردهاند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بستهاند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲
پیش دلسوزان درآر آن شمع بزمافروز را
تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را
تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است
هیچ رونق نیست خورشید جهانافروز را
زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳
چون پریشان میکند آن زلف عنبربیز را
در جهان میافکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲
می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن
همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶
شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم
آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۳
از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۴
جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست
سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر
اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۱
دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت
روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت
از حساب زندگانی کی برد عمری که آن
گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت
بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۲
جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان بر نتافت
شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد
ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت
گفتمش جان است آن لب گشت چون از نازکی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۳
هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد
دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد
دل نگویندش که دروی نیست مهر دلبری
جان نگویندش که نه بار غم جانان کشد
گفتم از زلفت مرا حاصل پریشانی ست، گفت:
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۴
باز در سودای او امروز جان خواهم فشاند
آستین شوق بر هر دو جهان خواهم فشاند
گر بگیرد دست من در پاش سر خواهم فکند
ور بخواهد جان من بر وی روان خواهم فشاند
مهر رویش را دفین در کان دل خواهم نهاد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۰
زلف تو خورشید را در سایه پنهان میکند
روز روشن با شب تاریک یکسان میکند
گل چو میبیند که رویت بوستانافروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان میکند
از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۲
عاشقان اوّل قدم بر هردو عالم میزنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم میزنند
جرعهنوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه غم میزنند
تا برآمد از گدایی نام ما در کوی دوست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۴
چشم و ابرویت به دل بردن قیامت میکنند
بیدلان را بوته تیر ملامت میکنند
ای مسلمانان! دو چشمش زیر ابرو بنگرید
کافران مست در محراب امامت میکنند
جان و سر، بل دین و دنیا را چه قدر ای مدّعی!
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۴
عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد
رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد
کام آن بیند که تن در درد ناکامی دهد
وصل آن یابد که دل بر محنت هجران نهد
از برای گوهر آن طالب که غوّاصی کند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۳
هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۴
تا که آمد دیده را بالای جانان در نظر
خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر
خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا
جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر
چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت میزند هر لحظهام تیری دگر
تیر چشمت میزند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کردهٔ زنجیر تست
[...]