گنجور

 
جلال عضد

عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد

رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد

کام آن بیند که تن در درد ناکامی دهد

وصل آن یابد که دل بر محنت هجران نهد

از برای گوهر آن طالب که غوّاصی کند

ترک سر گوید چو پا در بحر بی پایان نهد

گوی خواهد شد سرِما در سرِ میدان عشق

مردی مردی که با ما پای در میدان نهد

هر که بنهد مَردوش بر هر دو عالم یک قدم

چار بالش برتر از نُه گنبد گردان نهد

آنکه بتواند تحمّل کرد ناکامی و رنج

روزگارش کام دل بس زود در دامان نهد

چشم مستش در کرشمه چون کند آغاز ناز

دل ز من بستاند و صد منّتم بر جان نهد

گل برآید سرخ و سرو از پای بنشیند ز شرم

سرو گل رخسار من چون پای در بستان نهد

رنج نابرده امید گنج می داری جلال!

راحت آن یابد که بر خود رنج و غم آسان نهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode