گنجور

 
جلال عضد

هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد

دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد

دل نگویندش که دروی نیست مهر دلبری

جان نگویندش که نه بار غم جانان کشد

گفتم از زلفت مرا حاصل پریشانی ست، گفت:

هر که را طاووس باید رنج هندستان کشد

بشکند صد قلب تیر غمزه اش در یک نظر

آنکه پیوسته کمان ابروان زان سان کشد

ای که دندان ترا زان گوهر پاکیزه اش

غاشیه بر دوش و گوهر از بن دندان کشد

با رخت گر در نظر آید جمال دیگری

با جمالت کی کسی را دل سوی بستان کشد

ز آستین عهد اگر دست وفا بیرون کنی

بخت خواب آلوده پای از خواب در دامان کشد

نور ایمان روی تست و زلف کافرکیش تو

زان همی ترسم که خط بر صفحه ایمان کشد

از سر زلف تو چون ترک خطا هندوی چین

هر نفس گوی دلی اندر خم چوگان کشد

سرکشی از حد مبر با آنکه گر دستش رسد

خاک پایت را به جای سرمه در چشمان کشد

با دل بی طاقت پرغصّه غمگین جلال

انده عشقت خورد یا محنت دوران کشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode