گنجور

 
جلال عضد

تا که آمد دیده را بالای جانان در نظر

خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر

خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا

جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر

چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان

آب در چشم آورد خورشید تابان در نظر

چون لب لعلت ببینم حسرتم گردد فزون

من چنین لب تشنه و آنگه آب حیوان در نظر

هر شبی خاک سر کوی تو بالین من است

زان نمی آید مرا ملک سلیمان در نظر

بی لب غنچه نمایت دوش رفتم در چمن

غنچه می آمد مرا مانند پیکان در نظر

امشب ای دیده خیالش می‌رسد مهمان‌پذیر

هر چه اندر خانه داری پیش مهمان در نظر

زان هوس بگذر جلالا کی ببینی روی او

خود کجا آید کسی را صورت جان در نظر