گنجور

 
جلال عضد

چشم مستت می‌زند هر لحظه‌ام تیری دگر

تیر چشمت می‌زند هر لحظه نخجیری دگر

هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم

من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر

این دل دیوانه چون خو کردهٔ زنجیر تست

بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر

جان ز من می‌خواستی در پایت افشاندم روان

غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر

در علاج درد و تیماری که در جان من است

هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر

من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک

بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر

چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل

ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر

جز غزل‌های جلال ای مطرب خوشخوان مخوان

شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر