گنجور

 
جلال عضد

شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است

کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است

گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم

آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است

می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان

همدم صافی درون در دور جام باده است

سر نهادم تا سر زلف تو آوردم به دست

در زمانه یک سر مو رایگان ننهاده است

صبحدم برخاست شور از مجلس روحانیان

باد از زلفش عجب گر حلقه ای نگشاده است

پیش عیّاران مگر رفته ست چشم مست تو

خواب مستی می کند ترکی عجب دل ساده است

شد تنم مویی وزان موجز خیالی هم نماند

تا مرا موی میانت در خیال افتاده است

ناله و اشکم رباب است و شراب و دل کباب

راستی اسباب عیشم سر به سر آماده است

از ثبات بندگیّت یافت آزادی جلال

سرو چون ثابت قدم شد نام او آزاده است