گنجور

 
جلال عضد

پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز را

تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را

تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است

هیچ رونق نیست خورشید جهان‌افروز را

زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است

در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را

خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم

سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را

پند می دادند و نشنیدم من شوریده بخت

نیکبخت آن کاو بگیرد پند نیک آموز را

آرزو دارم که بر وصلت شوم پیروز، لیک

کی بیابد چون منی آن طالع پیروز را

در فراقت روز، تاریک است بر چشم جلال

نزد مهجوران نباشد فرقی از شب روز را