گنجور

 
جلال عضد

می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است

گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است

موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن

همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است

از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب

چشم گریان مرا با لعل خندانت خوش است

بس برین درگاه نالیدیم و نآمد رحمتت

گوییا با ناله های دردمندانت خوش است

جنگ پیدا می کنی و عشوه پنهان می دهی

راستی سر تا قدم پیدا و پنهانت خوش است

گیسویت سر می نهد بر پای کآن شوریده را

در پناه سایه سرو خرامانت خوش است

از برای قید دل زنجیر مشکینت نکوست

وز برای حبس جان چاه زنخدانت خوش است

پیر گشتی ای جلال! از زلف و غبغب ترک گوی

همچو طفلان روز و شب با گوی و چوگانت خوش است