گنجور

 
جلال عضد

هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر

نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر

آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم

سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر

دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من

ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر

دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما

عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر

کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی

جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر

ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی

لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر

تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت

طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر

چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال

مست سودای تو باشد وز دو عالم بی‌خبر