گنجور

 
جلال عضد

چون پریشان می‌کند آن زلف عنبربیز را

در جهان می‌افکند آشوب و رستاخیز را

گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب

ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را

ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی

من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را

پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن

گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را

چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای

می کنم با زلف او پیوند دست آویز را

یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود

تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را

باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد

خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را

بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است

از سریر پادشاهی خسرو پرویز را

تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!

در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را