گنجور

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا

غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا

تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک

ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا

خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

گر به سودای محبت رفت در پا جان مرا

نیست غم کآمد بحمدالله به سر جانان مرا

تاگدای لعل شیرینت شدیم از یاد رفت

حشمت اسکندر وسرچشمه ی حیوان مرا

نیست برخاک درت با این سرشک تلخ و شور

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دهد هرچشمی به وجهی طلعت جانانه را

فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را

قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل

تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را

کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب

هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب

واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی

باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب

فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب

ساختم آماده مستی را شرابی با کباب

گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت

تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب

مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

ترک کاوش کرد کیوان کوکب آمد یارم امشب

رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب

فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را

خوی بی‌خوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب

کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

با دو ابروی توام بر دل شمشیر چیست

پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست

من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار

آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست

زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست

غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست

دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود

دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست

در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند

با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند

تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا

در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند

با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند

کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند

پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست

ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند

ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

مرغ دل از قید غم های جهان آزاد بود

تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود

روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد

کو به فن دلبری استاد صد استاد بود

سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

در دلم هر لحظه صد سودای باطل می‌رود

تا چه پیش آید کسی را کز پی دل می‌رود

دل نگهدار از صف مژگان او کز فرط حرص

صد سوار اینجا پی یک نیم‌بسمل می‌رود

هست عذرایی مگر در کاروان امشب که باز

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز

خامه ای ز اسرار سودایت سری در کرده باز

کلک مشکین غصه ی پنهانی دل فاش کرد

وه که ناید قصه ای کز پرده شد در پرده باز

ز آفتاب سایه پرورد ارتفاع عیش گیر

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بایدش

هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش

بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا

کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش

آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

عاشق اول هدیه ای کز بهر جانان بایدش

دست شستن از جهان دل کندن از جان بایدش

طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور

حلقه ها در گردن از زلف پریشان بایدش

گو به زلفی بند و زنجیر علایق در گسل

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

باغبان را بودی ار مغزی به سر بر جای خاک

جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک

من که مستوری نمی جویم ز رسوایی چه بیم

من که هشیاری نمی دانم ز بد نامی چه باک

گردن دوت برافرازم به گردون از شرف

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده‌ام

خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده‌ام

بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود

بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده‌ام

تا کمان‌ابروی تیرانداز ما صورت نمود

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

تا نمیرم کی ز افغان چاره ی هجران کنم

درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم

دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران

تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم

صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

ای دل امشب چاره هجران به مردن می کنم

آخر این دشوار را آسان به مردن می کنم

عشق را درمان به هجران هجر را درمان به صبر

کردم اینک صبر را درمان به مردن می کنم

دوست فرمانم به هجران داد و هجرانم به مرگ

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم

مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم

از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست

خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم

مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون

[...]

صفایی جندقی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode