گنجور

 
صفایی جندقی

چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب

هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب

واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی

باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب

فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد

یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب

گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب

این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب

شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت

کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب

از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق

هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب

دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود

دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب

کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن

دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب

آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق

کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب

سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین

کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب