گنجور

 
صفایی جندقی

دهد هرچشمی به وجهی طلعت جانانه را

فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را

قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل

تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را

کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک

گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را

غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد

خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را

بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط

قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را

چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به

چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را

ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند

سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را

شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم

من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را

هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم

گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را

رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح

کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را